برگه:GrouhMahkoominKafka.pdf/۲۹

این برگ هم‌سنجی شده‌است.

۲۷
صادق هدایت

وقتم را میگذرانیدم و فکر خطر را ببازی میگرفتم. با وجودیکه قلبم گواهی خطرهای حقیقی را میداد گوشم باین چیزها بدهکار نبود.» شاید وحشت در جلو مسئولیت‌های زندگی است. او حس میکرده که زندگیش دمدمی است، چیزیکه آغاز نشده بسوی سرانجام میرود.

هرچند نویسنده در تنگدستی میزیسته، اما استعداد او به مانعی بر نمیخورد. همه کس از او تشویق میکرده مخصوصاً ناشر کتابهایش، چنانکه ماکس برود نامه‌اش را نقل میکند. همچنین جایزهٔ ادبی دریافت میدارد. پس در اینصورت باید علت دیگری مانع کار او شده باشد که با ناکامی سخت دست بگریبان میشود، چنانکه مینویسد : «نه تنها بعلت وضع اجتماعی، بلکه بفراخور سرشت خودم است که من آدم تودار، کم حرف، کم معاشرت و ناکام بار آمده‌ام. نمیتوانم این را از بدبختی خودم بدانم زیرا پرتوی از مقصد خودم است.» احساس جدائی و ناسازگاری و در عین حال میل همرنگی با دیگران را کافکا از همان زمان بچگی داشته است: «مختصات مرا کسی نمیدانست.» این وضع را یکجور محکومیت میپندارد. پهلوی دوستانش نیز حس میکند که شبیهشان نیست و آنها هیچگونه همدردی با او ندارند. در یادداشتهایش مینویسد: «این تن‌هائی که بسختی محدودند و حرف میزنند و چشمشان میدرخشد، آیا چه چیز بیشتر ترا بآنها مربوط میکند تا بهر شییء دیگر مثلا قلمی که در دست داری، شاید برای اینست که با آنها تجانسی داری؟ اما تو با آنها متجانس نیستی و بهمین مناسبت این پرسش را در تو برانگیخت.» ازین رو بسوی خلوت خود برمیگردد و تنهائی را