می کند. عوض اینکه خود را دستخوش هوا و هوس آن بکند، میکوشد که احساس نیستی را به کرسی بنشاند. برای اینکه شالدهٔ زندگی نوی بریزد، دلیل عدم در دستش میماند. در جادهای که قدم میزده راه برگشت نداشته، اگر هم میخواست دست از پیکار بکشد نمیتوانست.
در مقابل چاپ آثار خود و یا زناشوئی میبینیم کافکا رویهای را در پیش گرفته که بمقصود برسد. برای رسیدن به آماج باید از زندگی کناره گرفت، از آنچه وزن دارد، از آنچه آدم را از کار باز میدارد، گرم میکند. دلجوئی مینماید و یا دلداری میدهد. سگ با خود میاندیشد. «آشکار است که هیچکس نه روی زمین، نه بالا هیچکس بفکر من نیست. من ازین بیاعتنائی میمیرم. این بیاعتنائی میگفت: «دارد میمیرد.» و اینطور خواهد شد. آیا این عقیدهٔ من نبود؟ قبلا نگفته بودم؟ خودم خواسته بودم که اینطور فراموش بشوم.» جای دیگر مینویسد: «من از سنگم، بدون کوچکترین روزنه برای شک و یقین، برای مهر و کینه، برای دلاوری و یا دلهره، بطور کلی و جزئی من سنگ گور خودم هستم. تنها مانند نوشتهٔ روی سنگ امید مبهمی زنده است.» باید بسوی سردی و تنهائی و تهی در فضای یخ زدهٔ دنیای خودمان پیشروی کنیم. تعادل را همانقدر نگاهداریم که نیفتیم، همانقدر نفس بکشیم که هنوز برای زندگی لازم است. در ضمن باید آنقدر خودمان را کوچک کنیم که از احتیاج به هوا و نقطهٔ اتکاء هم بتوانیم چشم بپوشیم. هرگاه کافکا تن خودرا بمرگ میسپارد برای اینست که