از فریبهای زندگی گمراه نشود و بجز ستایش «پوچ» زیر بار چیز دیگر نمیرود. دربارهٔ شغلهای سرباری که داشته از جمله تحصیل حقوق و دفتر اداره و سرگرمیهای دیگر مانند گلکاری و نجاری مینویسد: «درست مانند کسی است که گدای نیازمند را بتاراند و سپس ادای بخشندهای را در آورده از دست راست بدست چپش صدقه بدهد.»
چنین روشن بینی و دلاوری ناامیدانهای بنظر تحمل ناپذیر میآید. کسانیکه این راه را پیمودهاند، چه بسا اتفاق افتاده که آخر سر یک جور کمربند نجات بکمرشان بسته و به عقیدهای گرویده و یا به گروهی پیوستهاند. کافکا هرچند بیشک مایل بود و بدشواری میکوشید تا بمقصود برسد، اما بطور متناقضی حس میکرد که محکوم است و این دنیای کامل را باید از سر نو بچنگ بیاورد. «چسبنده و کثیف» تا حدی که برایش «نوشتن یکجور دعا خواندن» میشود. آشکار است که او از هر کس برای این آزمایش برازندهتر بود، اما مرد بیآنکه فریاد امیدواری برآورد، بیآنکه راه رهائی را به دیگران بنماید.
آیا چه نتیجهای میتوان گرفت جز اینکه برای انسان هیچ راه دررو نیست و امیدی هم وجود ندارد: «آیا جز فریبندگی چیز دیگری را میشناسی؟ هرگاه فریبندگی نابود شود نمیتوانی نگاه کنی، یک ستون نمک خواهی شد.» و از همه فریبندهتر اینست که به الوهیت پناهنده شویم: «مسیح نمیآید مگر هنگامیکه