انسان با جسم خود حس میکند که محدود و جداست و گاهی بدبخت میباشد. کشمکش میان آزادی فکر و ساختمان جسمانی محدود و از همه بیشتر اختلاف جسمانی وحشتش را برمیانگیزد. حتی کنایه به مسیح میزند: «شهداء تن را خوار نمیدانند، زیرا میخواهند بر سر دار بلند بشود. از این رو با دشمنان خود همداستانند.» جسم به اندازهای فکرش را مشغول میکند که بنظرش سر حد غیر قابل عبور میآید. کسی از دست تنش نمیتواند بگریزد و با جسمش تنهاست. موضوع اینکه آدم متعلق به جسمش است و جسم است که به انسان فرمانروائی دارد برای او یکجور حالت قطع رابطه و جدائی تولید میکند. ساختمان جسمانی برای کافکا یکی از مظاهر بزهکاری میباشد و یکی از اشکال پوچ است.
نهتنها باید باجسمی هم منزل شد، بلکه از همه بدتر یک جسم پست پلید است که پستی آن نسبی نیست و مطلق میباشد و بما چسبیده است. برای خود کافکا وضعی پیش آمده که بسیار ناگوار است، زیرا میداند که چهره و اندام جوانی را نگهداشته و زمانیکه سی سال دارد باو هژده سال میدهند. او به درد جوانی گرفتار است و ظاهراً ریخت «پسر بچه» را دارد و باید با وضع پست فرمانبردار زیر سلطهٔ پدر بماند. اما او بفکر فرار از زیر بار تحکمی نیست که خردش میکند، فقط میخواهد پیش خودش تبرئه بشود. این یکی از گرههائی است که آزمایش «جسمانیت» را با احساس بزهکاری نزدیک میسازد. دو موضوع بهم میپیوندد: موضوع حیوان