برگه:GrouhMahkoominKafka.pdf/۵۸

این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.

۵۶
پیام کافکا

است: «شاگرد جوانی کارل نام در اثر پیش آمد ناگواری خانهٔ پدری را ترک گفته به امریکا میرود. درآمدی ندارد و از خارج هم باو کمکی نمیشود. با وضع نیویرک و مردمان دولتمند و رنجبر آنجا آشنا میشود، مدتی زندگی ولگردی میکند. بعد در مهمانخانهٔ بزرگی شاگرد آسانسور میشود و با وضع ناهنجاری پیشخدمتی میکند. بالاخره در اثر درستکاری و فروتنی کامیاب میشود که گلیم خودرا از آب بیرون بیاورد.» این خلاصه را میتوان کاملا صحیح و یاغلط پنداشت. وقایع خارجی همانست که شرح داده شد. اما این وقایع با آنچه نویسنده خواسته در رومان خود بپروراند بکلی فرق دارد. زیرا چیزی که در این قصهٔ متین و روشن نویسنده آشکار میسازد یک جور شبح است و حقیقت ناقص و لغزندهٔ عالم رؤیا را دارد، حتی کوچکترین حقیقت محسوس در آن یافت نمیشود از خواندن آثار کافکا حالتی به آدم دست میدهد مثل اینکه در کنسرتی نشسته که پیانو زن آهنگهای بسیار معمولی را روی یک پیانو گنگ مینوازد و یا گفتگوی گرمی را میشود اما ناگهان پی میبرد که لبهای گویندگان تکان نمیخورد و بجای چشم سوراخ تاریک در صورتشان دیده میشود. همهٔ این اشخاص که در اولین وهله آنقدر خودمانی هستند، سایهٔ خود را از دست داده‌اند و بنظر میآید که میتوانند از میان جرز بگذرند و یا در پرتو خورشید ناپدید شوند. هرچه بیشتر جلو میرویم این احساس تندتر میشود تا اینکه به آخرین فصل «امریکا» میرسیم – کنایه زیرکانه‌ای در آن پرورانیده شده که میخواهیم به معنی مرموز آن پی ببریم. باین معنی