زبان خودرا گاز بگیرد. البته محکوم باید بهدهان بند تن دردهد وگرنه تسمه پشت گردنش را خواهد برید.» سیاح خم شده پرسید: «این پنبه است؟» افسر لبخندی زده گفت: «بله، خودتان دست بزنید»، و دست سیاح را گرفته بسمت بستر برد، «این پنبهای است که به طریقهٔ خاصی تهیه شده است و بهمین جهت کمتر میشود فهمید که پنبه است. بعد بشما خواهم گفت که به چه درد میخورد.» حالا دیگر ماشین دقت سیاح را اندکی بخود جلب کرده بود سیاح دستش را برای محافظت چشمها جلوی آفتاب گرفته قسمتهای فوقانی ماشین را نگاه میکرد. دستگاه عظیمی بود. بستر و خالکوب به یک اندازه بودند و به دو صندوق تیره رنگ شباهت داشتند. خالکوب در حدود دو متر بالاتر از بستر قرار گرفته بود. هردوی آنها بوسیلهٔ چهار میلهٔ برنجی که خورشید از روی آنها پرتو خود را به اطراف میافشاند در گوشهها قرار گرفته بودند بین صندوقها، دارخیش به یک بند فولادی آویزان بود.
برگه:GrouhMahkoominKafka.pdf/۸۹
این برگ نمونهخوانی شده ولی هنوز همسنجی نشدهاست.
۸۷
فرانتس کافکا