برگه:HekmatSoqratAflaton.pdf/۱۱۳

این برگ هم‌سنجی شده‌است.
–۱۰۹–

جانوران از سنگ و چوب باشکال مختلف در دست دارند بعضی سخن میگویند و بعضی خاموشند و آن اشیاء از بالای دیوار بر آمده است در آنحال آن زنجیریان بر بدنه‌ای از مغاره که پیش روی ایشان است سایه‌هائی از آن اشیاء می‌بینند بواسطهٔ پرتوی که آتش افروخته بر آن بدنه انداخته است، و چون از آغاز زندگانی چیز دیگری ندیده‌اند آن سایه‌ها را حقیقت اشیاء میپندارند و هر گاه گذرکنندگان پشت دیوار سخن بگویند و آوازشان بزنجیریان برسد آوازها را سخنان آن سایه‌ها می‌انگارند، پس اگر یکی از این زنجیریان را کسی رها کند و مجبور نماید که برخاسته راه برود و سر را بچرخاند و چشم را بروشنائی بگشاید، البته آزار میکشد و چشمش خیره و رنجور میشود و چون باو بگویند آنچه پیش از این میدیدی حقیقت نداشت و اکنون بحقیقت نزدیک شدی البته باور نمیکند، چه اگر بخواهد این عالم فوقانی و روشن را ببیند و چیزها را بدرستی تمیز دهد باید مدتی مشق کند و چشمان خود را بروشنائی مأنوس سازد و کم‌کم دریابد که روشنائی براستی از خورشید است و موجودات حقیقی آنهاست که از پرتو آفتاب میبیند آنگاه برمیخورد باینکه هنگامی که در زنجیر بود احوال او و هم زنجیریانش چه اندازه حقیر و مسکین بوده و آمال و آرزوهائی که در دل میپرورانیدند و با نهایت ولع دنبال میکردند و بر سر آن با یکدیگر جنگ و کشمکش مینمودند چقدر دون و پست بوده و اگر دوباره بمغاره برگردد بواسطهٔ اُنسی که بروشنائی گرفته در آن تاریکی دیگر چشمش بدرستی نمیبیند و حرکاتش بنظر زنجیریان بیقاعده میآید باو میخندند و گمان میبرند چشمش معیوب شده و عقلش مختل گردیده است.

این تمثیل در تاریخ فلسفه معروفست هرچند حکمای ما ذکری از آن نمیکنند و همین فقره یکی از دلایل است بر اینکه مستقیماً از آثار افلاطون