سقراط پرسید دربارهٔ تن چه میگوئی؟ جواب داد او با آنچه متغیر است موافقت دارد. گفت اکنون راه دیگر در پیش بگیریم هنگامی که روان و تن با هم باشند طبیعت یکی را محکوم باطاعت و بندگی مینماید و دیگری را بسلطنت و فرماندهی وامیدارد آیا کدام یک از این دو در نظر تو بعالم ملکوتی نزدیکتر است و کدام بفنا سزاوارتر؟ آیا معتقد نیستی که تنها آنچه ملکوتی است درخور سلطنت و فرماندهی است و آنچه فانی است باید بنده و مطیع باشد؟ گفت یقین است. پرسید نفس بکدام یک از این دو مشابهت دارد؟ جواب داد روشن است که نفس مانند است بآنچه ملکوتی است و تن موافق است با آنچه فانی است.
گفت پس ای قیبس گرامی، از آنچه گفتیم بالضروره نتیجه میشود که نفس مانند است بآنچه ملکوتی و باقی و معقول و بسیط و انحلالناپذیر و لایتغیر و یکسان میباشد و تن مانند است بآنچه بشری و فانی و محسوس و مرکب و قابلانحلال و دائمالتغییر است و هیچوقت بیک حال نمیماند آیا دلیلی هست بر اینکه این نتایج را ابطال و انکار کنیم؟ گفت نه. گفت پس چون چنین است آیا جز اینست که تن لایق انحلال است و نفس زیبندگی دارد برای اینکه همواره غیرمنحل و بیک حال بماند. گفت درست است گفت میدانی که چون انسان میمیرد جزءِ دیدنی و محسوس او یعنی تن با آنکه بدیده درمیآید و آن را جسد میخوانیم و لایق انحلال و تباهی است با اینهمه فوراً گرفتار این عوارض نمیشود و مدتی دوام میکند بلکه اگر آنکه مرده است جوان و زیبا بوده باشد زمانی دراز بیعیب و محفوظ است و اجسادی که آنها را پاک و حنوط میکنند چنانکه در مصر معمول است سالهای بسیار تقریباً درست میمانند و آنها هم که فاسد میشوند هراینه اجزائی مانند استخوانها و اعصاب و بعضی دیگر از این جنس دارند که میتوان گفت همیشه باقی هستند آیا چنین