برگه:IOHP-Interview-Alikhani.pdf/۲۰۲

این برگ هم‌سنجی شده‌است.
عالیخانی (۱۱)
– ۷ –

ایرانی‌ها به یک چیز حساسیت داریم و آن هم خشکسالی است. از زمان داریوش تا امروز. و در آن روز بخصوص شاه هم کمی زودتر میآید و هم وقتی از اتومبیل پیاده میشود یکسره به دفترش میرود بدون اینکه در بیرون توقف بکند. در حالیکه طبق گفته لقمان ادهم اگر این دقیقه‌ها کمی فرق داشت آن شخص که گویا به او دستور داده بودند در ساعت معینی این حمله را انجام بدهد میتوانست شاه را یا در جلوی در یا در داخل سرسرا از پا در بیاورد، بهر حال من بوسیله لقمان ادهم به عرض اعلیحضرت رساندم که شاید بهتر باشد در جلسه دیگری شرفیاب بشوم. ولی ایشان گفتند که هیچ اتفاقی نیفتاده و باید همان روز برنامه مطابق معمول انجام بشود و من هم نزد ایشان رفتم. البته اظهار تأسف از این واقعه کردم ولی ایشان رویهمرفته خیلی خونسرد و محکم دیدم. ولی من برایم خیلی سخت بود که گزارشم را تمام بکنم، اما ایشان اصرار داشتند که باید برنامه‌ها انجام بشود. در این ضمنی که من گزارشم را میدادم یکمرتبه در باز شد و علیاحضرت پدیدار شدند و اعلیحضرت هم بطرف در رفتند من هم بدنبالشان بیرون رفتم و علیاحضرت خیلی برآشفته بودند و ایراد میگرفتند که این چه امنیتی است که در کاخ وجود دارد که یک نفر میتواند به این سادگی تیراندازی بکند و اینها. خیلی ناراحت بودند. شاه هم کمی به او گوش کرد دومرتبه برگشتند به دفترشان به من هم اشاره کردند پشت سرشان بروم. من رفتم و چند دقیقه‌ای باز گزارشم را ادامه دادم ولی در این ضمن در ناگهان باز شد و علیاحضرت با چشم اشکبار که تا آن موقع خودداری کرده بود خودش را در آغوش شاه انداخت. من هم ترجیح دادم که اطاق را ترک بکنم. و بعد هم تدریجاً بعضی از افراد خاندان سلطنتی سر و کله‌شا ن پیدا شد. خاطرم میآید والاحضرت غلامرضا آمده بود شاید هم چند نفر دیگر. و یک نکته جالب هم این بود که شاه هم خونسرد بود و هم مثل اینکه هیچ نوع توقع زیادی هم از این دستگاه امنیتی خودش و گارد شاهنشاهی خودش نداشت. خاطرم هست که وقتی علیاحضرت آمدند و من هم به همراه شاه به سرسرا رفتیم، سرشان را تکان دادند و