برگه:KoliyatSaadiForoughi.pdf/۱۰۰۴

این برگ هم‌سنجی شده‌است.
— ۳۹۲ —

*

  خود را بمقام شیر میدانستم چون خصم آمد بروبهی مانستم  
  گفتم من و صبر اگر بود روز فراق چون واقعه افتاد بنتوانستم  

*

  خورشید رخا من بکمند تو درم بارت بکشم بجان و جورت ببرم  
  گر سیم و زرم خواهی و گر جان و سرم خود را بفروشم و مرادت بخرم  

*

  هر سرو قدی که بگذرد در نظرم در هیأت او خیره بماند بصرم  
  چون چشم ندارم[۱] که جوان گردم باز آخر کم از آنکه در جوانان نگرم  

*

  شبهای دراز بیشتر بیدارم نزدیک سحر روی ببالین آرم  
  می‌پندارم که دیده بی دیدن دوست در خواب رود، خیال می‌پندارم  

*

  از جملهٔ بندگان منش بنده‌ترم وز چشم خداوندیش افکنده‌ترم  
  با این همه دل بر نتوان داشت که دوست چندانکه مرا بیش کشد زنده‌ترم  

*

  خیزم که نماند بیش ازین تدبیرم خصم ار همه شمشیر زند یا تیرم  
  گر دست دهد که آستینش گیرم ورنه بروم بر آستانش میرم[۲]  

*

  گر بر رگ جان ز شستت آید تیرم چه خوشتر ازان که پیش دستت میرم؟  

  1. می نتوانم.
  2. این بیت در گلستان نیز آمده.