برگه:KoliyatSaadiForoughi.pdf/۱۰۰۵

این برگ هم‌سنجی شده‌است.
— ۳۹۳ —

  دل با تو خصومت آرزو می‌کندم تا صلح کنیم و در کنارت گیرم  

*

  آندوست که دیدنش بیاراید چشم بی‌دیدنش از دیده نیاساید چشم  
  ما را ز برای دیدنش باید چشم ور دوست نبینی بچه کار آید چشم؟  

*

  آن رفته که بود دل بدو مشغولم وافکنده بشمشیر جفا مقتولم  
  بازآمد و آن رونق پارینش[۱] نیست خط خویشتن آورد که من معرولم  

*

  مندیش که سست عهد و بد پیمانم وز دوستیت قرار گیرد جانم  
  هرچند که بخط جمال منسوخ شود[۲] من خط تو همچنان زنخ میخوانم  

*

  من بندهٔ بالای تو شمشاد تنم فرهاد تو شیرین دهن خوش سخنم  
  چشمم بدهان توست و گوشم بسخن وز عشق لبت فهم سخن می‌نکنم  

*

  هر گه که نظر بر گل رویت فکنم خواهم که چو نرگس مژه بر هم نزنم  
  ور بیتو میان ارغوان و سمنم بنشینم و چون بنفشه سر برنکنم  

*

  آرام دل خویش نجویم چکنم؟ وندر طلبش بسر نپویم چکنم؟  
  گویند مرو که خون خود میریزی مادام که در کمند اویم چکنم؟  

*

  گفتم که دگر چشم بدلبر نکنم صوفی شوم و گوش بمنکر نکنم  

  1. در قدیمترین نسخه: آیینش.
  2. متن مطابقست با قدیمترین نسخه، و در نسخه‌های چاپی: من وصل تو همچنان بجان میجویم.