برگه:KoliyatSaadiForoughi.pdf/۱۰۱۴

این برگ هم‌سنجی شده‌است.
— ۴۰۲ —

۶۴۱

  قیامتست سفر کردن از دیار حبیب مرا همیشه قضا را قیامتست نصیب  
  بناز خفته چه داند که دردمند فراق بشب چه میگذراند علی‌الخصوص غریب؟  
  بقهر میروم و نیست آن مجال که باز بشهر دوست قدم در نهم ز دست رقیب  
  پدر بصبر نمودن مبالغت میکرد ک ای پسر بس ازین روزگار بی‌ترتیب  
  جواب دادم ازین ماجرا که ای بابا چو درد من نپذیرد دوا بجهد طبیب  
  مدار توبه توقع ز من که در مسجد سماع چنگ تأمل کنم نه وعظ خطیب  
  بمکتب ارچه فرستادیم نکو نامد گرفته ناخن چنگم بزخم چوب ادیب  
  هنوز بوی محبت ز خاکم آید اگر جدا شود بلحد بند بندم از ترکیب  
  باختیار ندارد سر سفر سعدی ستم غریب نباشد ز روزگار عجیب  

۶۴۲

  چشم تو طلسم جاودانست یا فتنه‌ی آخرالزمانست  
  تا چشم بدی بزیر بنهد دیگر بکرشمه در نهانست(؟)  
  ما را بکرشمه صید کردست چشمت که چو چشم آهوانست  
  با لشکر غمزهٔ تو در شهر . . . . . . . . . الامانست[۱]  
  پیکان خدنگ غمزهٔ تو شک نیست که زهر بی‌کمانست(؟)  
  از لعل لب شکرفشانت یک بوسه بصد هزار جانست  
  ارزان شده است بوسهٔ تو ارزان چه بود که رایگانست  
  هستم همه ساله دست بر سر چون پای فراق در میانست  
  گویند صبور باش سعدی این کار بگفت دیگرانست  

  1. در تنها نسخه‌ایکه این غزل دیده شد این مصراع خوانده نمیشود.