برگه:KoliyatSaadiForoughi.pdf/۱۰۱۷

این برگ هم‌سنجی شده‌است.
— ۴۰۵ —

۶۴۷

  بخت و دولت ببرم زآب روان باز آمد(؟) وز سعادت بسرم سرو روان باز آمد  
  پیر بودم بوصال رخ خویش همه روز باز پیرانه سرم بخت جوان باز آمد(؟)  
  دوست باز آمد و دشمن برمید از پیشم شکر نعمت که بتن جان گران باز آمد(؟)  
  مژدگانی بده ایدوست که محنت بگذشت نعمت فتح و گشایش بزمان باز آمد  
  دولت آمد ببر و بخت و سعادت برسید مشتری از سر شادی بکمان باز آمد  
  آفتاب کرم و ماه ضیا هم برسید تاج اقبال و کرامت بعیان باز آمد(؟)  
  سعدیا تاج سعادت دگر از نو برسید کان نگار شده چون آب روان باز آمد  

۶۴۸

  رفت آن کَم برِ تو آبی بود یا سلام مرا جوابی بود  
  از سر ناز وز سر خوبی هر دمی با منت عتابی بود  
  وعده‌های خوشم همیدادی گوئی آن وعده‌ها سرابی بود  
  روزگار وصال چون بگذشت گوئی آن روزگار خوابی بود  
  بر کف من ز دست ساقی بزم هر نفس ساغر شرابی بود  
  خستهٔ مانده‌ام نمی‌پرسی که مرا خستهٔ خرابی بود  
  حبذا آنکه از زکات لبت عاشقان ترا نصابی بود  
  سعدیا چون زمان وصل گذشت؟ ای دریغا که چون سرابی بود  

۶۴۹ – ط

  یاد دارم که روزگاری بود که مرا پیش غمگساری بود  
  با لب یار و در بر دلدار هر زمانیم کار و باری بود  
  جام عیش مرا نه دُردی بود گل وصل مرا نه خاری بود