برگه:KoliyatSaadiForoughi.pdf/۱۱۰۶

این برگ هم‌سنجی شده‌است.
— ۵۶ —

  سپهر با تو برفعت برابری نکند که شرمسار بود[۱] مدعی بلابرهان  
  چو حصر منقبتت در قلم نمی‌آید چگونه وصف تو گوید زبان مدحت خوان  
  من این قصیده بپایان نمیتوانم برد که شرح مکرمتت را نمیرسد پایان  
  بخاطرم غزلی سوزناک میگذرد زبانه میزند از تنگنای دل بزبان  
  درون خانه ضرورت چو آتشی باشد باتفاق برون آید از دریچه دخان  
  نخواستم دگر این باد عشق پیمودن ولیک می‌نتوان بستن آب طبع روان  

مطلع دوّم

  ترا که گفت که برقع برافکن ای فتان که ماه روی تو ما را بسوخت چون کتان  
  پری که در همه عالم بحسن موصوفست ز شرم چون تو پریزاده میرود پنهان  
  بدستهای نگارین چو در حدیث آیی هزار دل ببری زینهار ازین دستان  
  دل از جفای تو گفتم بدیگری بدهم کسم بحسن تو ای دلستان نداد نشان  
  لبان لعل تو با هر که در حدیث آید براستی که ز چشمش بیوفتد مرجان  
  اگر هزار جراحت کنی تو بر دل ریش دوای درد منست آن دهان مرهم‌دان  
  عوام خلق بانگشت می‌نمایندم[۲] من از تعجب انگشت فکر بر[۳] دندان  
  امید وصل تو جانم برقص میآرد چو باد صبح که در گردش آورد ریحان  
  ز خلق گوی لطافت تو بردهٔ امروز که دل بدست تو گوئیست در خم چوگان  
  چنانکه صاحب عادل علاء دولت و دین بدست فتح و ظفر گوی دولت از میدان  
  جمال عالم انسان و عین اهل ادب که هیچ عین ندیدست مثل او انسان  
  بروج قصر معالیش از آن رفیع‌ترست که تیر وهم برون آید از کمان گمان  
  من این سخن نه سزاوار قدر او گفتم که سعی در همه بابی بقدر وسع و توان[۴]  

  1. شود.
  2. بعضی از نسخ «می‌نمایندت» و نادرست است.
  3. در.
  4. وسع توان.