این برگ نمونهخوانی شده ولی هنوز همسنجی نشدهاست.
— ۸۴ —
کمان عمر چهل سالگی و پنجه را | بزور دست طبیعت شکسته گیر بشست[۱] | |||||
گر انگبین دهدت روزگار غره مباش | که باز در دهنت همچنان کند که کبست | |||||
خدای عزّوجل قبض کرد بندهٔ خویش | تو نیز صبر کن ای بندهٔ خدای پرست | |||||
جهان سرای غرورست و دیو نفس و هوا[۲] | عفاالله آنکه سبکبار و بیگناه برست | |||||
رضا بحکم قضا گر دهیم و گر ندهیم | ازین کمند نشاید بشیرمردی رست | |||||
بنفشهوار نشستن چسود سر در پیش | دریغ بیهده بُردن بران دو نرگس مست | |||||
گر آفتاب فرو شد هنوز باکی نیست | ترا که سایهٔ بوبکر سعد زنگی هست |
در مرثیهٔ عزالدین احمدبن یوسف[۳]
دردی بدل رسید که آرام جان برفت | وان[۴] هرکه در جهان بدریغ از جهان برفت | |||||
شاید که چشم چشمه بگرید بهای های | بر بوستان که سرو بلند از میان برفت | |||||
بالا تمام کرده درخت بلند ناز | ناگه بحسرت از نظر باغبان برفت | |||||
گیتی برو چو خون سیاووش نوحه کرد | خون سیاوشان زد و چشمش روان برفت | |||||
دود دل از دریچه برآمد که دود دیگ | هرگز چنین نبود که تا آسمان برفت | |||||
تا آتش است خرمن کسرا چنین نسوخت | زنهار از آتشی که بچرخش دخان برفت | |||||
باران فتنه بر در و دیوار کس نبود | بر بام ما ز گریهٔ خون ناودان برفت | |||||
تلخست شربت غم هجران و تلختر | بر سرو قامتی که بحسرت جوان برفت | |||||
چندان برفت خون ز جراحت براستی | کز چشم مادر و پدر مهربان برفت | |||||
همچون شقایقم دل خونین سیاه شد | کان سرو نو برآمده از بوستان برفت | |||||
خوردیم زخمها که نه خون آمد و نه آه | وه این چه نیش بود که تا استخوان برفت |