این برگ نمونهخوانی شده ولی هنوز همسنجی نشدهاست.
— ۱۱۵ —
چشم همت نه بدنیا که به عقبی نبود | عارف عاشق شوریدهٔ سرگردان را | |||||
در ازل بود که پیمان محبت بستند | نشکند مرد اگرش سر برود پیمان را | |||||
عاشقی سوختهٔ بیسر و سامان دیدم | گفتم ای یار مکن در سر فکرت جان را | |||||
نفسی سرد برآورد و ضعیف از سر درد | گفت بگذار من بیسر و بیسامان را | |||||
پند دلبند تو در گوش من آید هیهات | من که بر درد حریصم چکنم درمان را | |||||
سعدیا عمر عزیزست بغفلت مگذار | وقت فرصت نشود فوت مگر نادان را |
۴– ط
غافلند از زندگی مستان خواب | زندگانی چیست مستی از شراب | |||||
تا نپنداری شرابی گفتمت | خانه آبادان و عقل از وی خراب | |||||
از شراب شوق جانان مست شو | کانچه عقلت میبرد شرست و آب | |||||
قرب خواهی گردن از طاعت مپیچ | جامگی خواهی سر از خدمت متاب | |||||
خفته در وادی و رفته کاروان | ترسمش منزل نبیند جز بخواب | |||||
تا نپاشی تخم طاعت دخل عیش | برنگیری، رنج بین و گنج یاب | |||||
چشمهٔ حیوان بتاریکی درست | لؤلؤ اندر بحر و گنج اندر خراب | |||||
هر که دایم حلقه بر سندان زند | ناگهش روزی بباشد فتح باب | |||||
رفت باید تا بکام دل رسند[۱] | شب نشستن تا برآید آفتاب | |||||
سعدیا گر مزد خواهی بیعمل | تشنه خسبد[۲] کاروانی در سراب |
۵– ب
دریغ صحبت دیرین و حق دید و شناخت | که سنگ تفرقه ایام در میان انداخت |