این برگ نمونهخوانی شده ولی هنوز همسنجی نشدهاست.
— ۱۲۲ —
۱۶ – ب
تن آدمی شریفست بجان آدمیت | نه همین لباس زیباست نشان آدمیت | |||||
اگر آدمی بچشمست و دهان و گوش و بینی | چه میان نقش دیوار و میان آدمیت | |||||
خور و خواب و خشم و شهوت شغبست و جهل و ظلمت | حیوان خبر ندارد ز جهان آدمیت | |||||
بحقیقت آدمی باش و گرنه مرغ باشد[۱] | که همین[۲] سخن بگوید بزبان آدمیت | |||||
مگر آدمی نبودی که اسیر دیو ماندی | که فرشته ره ندارد بمکان آدمیت | |||||
اگر این درنده خوئی ز طبیعتت بمیرد | همه عمر زنده باشی بروان آدمیت | |||||
رسد آدمی بجائی که بجز خدا نبیند | بنگر که تا چه حدّست مکان آدمیت[۳] | |||||
طیران مرغ دیدی تو ز پای بند شهوت | بدر آی تا ببینی طیران آدمیت | |||||
نه بیان فضل کردم که نصیحت تو گفتم | هم از آدمی شنیدیم بیان آدمیت[۴] |
۱۷ – خ
نادر از عالم توحید کسی برخیزد | کز سر هر دو جهان در نفسی برخیزد | |||||
آستین کشتهٔ غیرت شود اندر ره عشق | کز پی هر شکری چون مگسی برخیزد | |||||
بحوادث متفرق نشوند اهل بهشت | طفل باشد که ببانگ جرسی برخیزد | |||||
سنگوش در ره سیلاب کجا دارد پای | هر که زین راه ببادی چو خسی برخیزد |
- ↑ دانم.
- ↑ همان.
- ↑ این بیت در هیچیک از نسخههای قدیم نیست.
- ↑ متن مطابقست با نسخ قدیم معتبر، و در بعضی دیگر مقطع چنین است:
بنصیحت آدمی شو نه بخویشتن که سعدی هم از آدمی شنیدست بیان آدمیت و در یک نسخه چنین است:
تو بگوش خود بیاری سخن قبول سعدی که نصیحت تو گوید بلسان آدمیت چو دُری بگوش خود کن که دگر چنین نیابی سخن حقیقت این بود و بیان آدمیت