این برگ نمونهخوانی شده ولی هنوز همسنجی نشدهاست.
— ۱۷۷ —
* * *
بقفل و پره زرین همی توان بستن | زبان خلق و بافسون دهان شیدا مار | |||||
تبرک از در قاضی چو بازش آوردی | دیانت از در دیگر برون شود ناچار[۱] |
* * *
بردند پیمبران و پاکان | از بیادبان جفای بسیار | |||||
دل تنگ من که پتک و سندان | پیوسته درم زنند و دینار | |||||
قدر زر و سیم کم نگردد | و آهن نشود بزرگ مقدار |
* * *
حدیث وقف بجائی رسید در شیراز | که نیست جز سلس البول را در او ادرار | |||||
فقیه گرسنه تحصیل[۲] چون تواند کرد | مگر بروز گدائی کند، بشب تکرار |
* * *
چو رنج برنتوانی گرفتن از رنجور | قدم ز رفتن و پرسیدنش دریغ مدار | |||||
هزار شربت شیرین و میوهٔ مشموم | چنان مفید نباشد که بوی صحبت یار |
* * *
خداوند کشور خطا میکند | شب و روز ضایع بخمر و خمار | |||||
جهانبانی و تخت کیخسروی | مقامی بزرگست کوچک مدار | |||||
که گر پای طفلی برآید بسنگ | خدای از تو پرسد بروز شمار |
* * *
عنکبوت ضعیف نتواند | که رود چون درندگان بشکار | |||||
رزق او را پری و بالی داد | تا بدامش دراوفتد ناچار |