این برگ نمونهخوانی شده ولی هنوز همسنجی نشدهاست.
— ۱۸۳ —
* * *
ضرورتست که آحاد را سری باشد | وگرنه ملک نگیرد بهیچ روی نظام | |||||
بشرط آنکه بداند سر اکابر قوم | که بیوجود رعیت سریست بیاندام |
* * *
مراد و مطلب دنیا و آخرت نبرد | مگر کسی که جوانمرد باشد و بسام | |||||
تو نیکنام شوی در زمانه ورنه بسست | خدای عز وجل رزق خلقرا قسام |
* * *
طبیب و تجربت سودی ندارد | چو خواهد رفت جان از جسم مردم | |||||
خر مرده نخواهد خاست بر پا | اگر گوشش بگیری[۱] خواجه ور دم |
* * *
مردکی غرقه بود در جیحون | در سمرقند بود پندارم | |||||
بانگ میکرد و زار مینالید | که دریغا کلاه و دستارم |
* * *
چو دوستان ترا بر تو دل بیازارم[۲] | چه حسن عهد بود پیش نیکمردانم | |||||
بلی حقیقیت دعویّ دوستی آنست | که دشمنان ترا بر تو دوست گردانم |
* * *
سگی شکایت ایام با کسی میکرد[۳] | نبینیم که چه برگشته حال و مسکینم | |||||
نه آشیانه چو مرغان نه غله چون موران | قناعتم صفت و بردباری آئینم | |||||
هزار سنگ پریشان بیک نگه بخورم[۴] | که اوفتاده نبینی بر ابروان چینم |