برگه:KoliyatSaadiForoughi.pdf/۱۲۵۰

این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.
— ۲۰۰ —


  بوی بغلت میرود از پارس بکیش همسایه بجان آمد و بیگانه و خویش  
  و استاد ترا از بغل گنده خویش بوی تو چو مشک و زعفران باشد پیش  

  تا دل ز مراعات جهان برکندم صد نعمت را بمنتی نپسندم  
  هر چند که نو آمده‌ام از سر ذوق بر کهنه جهان چون گل نو می‌خندم  

  چون ما و شما مقارب یکدگریم به زان نبود که پردهٔ هم ندریم  
  ایخواجه تو عیب من مگو تا من نیز عیب تو نگویم که یک از یک بتریم  

  تنها ز همه خلق و نهان میگریم چشم از غم دل بآسمان میگریم  
  طفل از پی مرغ رفته چون گریه کند بر عمر گذشته همچنان میگریم  

  بشنو بارادت سخن پیر کهن تا کار جهانرا تو بدانی سر و بن  
  خواهی که کسی را نرسد بر تو سخن تو خود بنگر آنچه نه نیکوست مکن  

  امروز که دستگاه داری و توان بیخی که بَرِ سعادت آرد بنشان  
  پیش از تو از آن دگری بود جهان بعد از تو از آن دگری باشد هان  

  با زنده‌دلان نشین و صادق نفسان حق دشمن خود مکن بتعلیم کسان[۱]  
  خواهی که بر از ملک سلیمان بخوری آزار باندرون موری مرسان[۲]  

  روزی دو سه شد که بنده ننواختهٔ اندیشه بذکر وی نپرداختهٔ  
  زان میترسم که دشمنان اندیشند کز چشم عنایتم بینداختهٔ  

  1. بتدبیر خسان.
  2. ظاهراً در ستایش یکی از اتابکان یا امراء فارس است.