برگه:KoliyatSaadiForoughi.pdf/۱۲۵۹

این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.
— ۲۰۹ —

حکایت

  پیری اندر قبیلهٔ ما بود که جهاندیده‌تر ز عنقا بود  
  صد و پنجه بزیست یا صد و شصت بعد از آن پشت طاقتش بشکست  
  دست ذوق از طعام باز کشید خفت و رنجوریش دراز کشید  
  روز و شب آخ و آخ و ناله و وای خویشتن در بلا و هرکه سرای  
  گشته صد ره ز جان خویش نفور او از آن رنج و ما از آن رنجور  
  نشنیدی حدیث خواجهٔ بلخ مرگ خوشتر که زندگانی تلخ  
  موی گردد پس از سیاهی بور نیست بعد از سپیدی الا گور  
  عاقبت پیک جانستان برسد ما گرفتار و الامان برسد  
  جان سختش بپیش لب دیدم روز عمرش بتنگ شب دیدم  
  بارکی گفتمش بخفیه لطیف که بسملت بریم یا بخفیف  
  گفت خاموش ازین سخن زنهار بیش زحمت مده صداع گذار[۱]  
  ابلهم تا هلاک جان خواهم؟ راست خواهی نه این نه آن خواهم  
  مگر از دیدنم ملول شدی که بمرگم چنین عجول شدی؟  
  میروم گر ترا ز من ننگست که نه شیراز و روستا تنگست  
  بسم اینجایگه صباح و مسا رفتم اینک بیار کفش و عصا[۲]  
  او درین گفت و[۳] تن ز جان پرداخت رفت و منزل بدیگران پرداخت  
  اندر آن دم که چشمهاش بخفت می‌شنیدم که زیر لب میگفت  
  ایدریغا که دیر ننشستم رخت بی‌اختیار بر بستم  
  آرزوی زوال کس نکند هرگز آب حیات بس نکند  

  1. مدار.
  2.   بسم اینجا بیار کفش و عصا رفتم اینک صباح خیر و مسا  
  3. اندرین گفت.