این برگ همسنجی شدهاست.
باب اول
در سیرت پادشاهان
حکایت
پادشاهی را شنیدم بکشتن اسیری اشارت کرد بیچاره در آن حالت[۱] نومیدی ملک را دشنام دادن گرفت و سقط گفتن که گفتهاند هرکه دست از جان بشوید هر چه در دل دارد بگوید
وقت ضرورت چو نماند گریز | دست بگیرد سر شمشیر تیز | |||||
اذا یئس الانسان طال لِسانهِ | کسنور مغلوب یصول علی الکلب |
ملک پرسید چه میگوید یکی از وزرای نیک محضر گفت ای خداوند همی گوید[۲] والکاظمین الغیظ والعافین عن الناس ملک را رحمت آمد و از سر خون او در گذشت[۳] وزیر دیگر که ضد او بود گفت ابنای جنس ما را نشاید در حضرت پادشاهان[۴] جز براستی سخن گفتن این[۵] ملک را دشنام داد و ناسزا گفت ملک روی ازین سخن درهم آورد و گفت آن دروغ وی پسندیدهتر آمد مرا زین راست که تو گفتی که روی آن در مصلحتی بود و بنای این بر خُبثی[۶] و خردمندان گفتهاند دروغی مصلحت آمیز