برگه:KoliyatSaadiForoughi.pdf/۱۳۹

این برگ هم‌سنجی شده‌است.
در سیرت پادشاهان
— ۲۵ —

  بر منِ اوفتاده دشمن کام آخر ای دوستان گذر بکنید  
  روزگارم بشد بنادانی من نکردم شما حذر بکنید  

حکایت

بر بالین تربت یحیی پیغامبر علیه‌السلام معتکف بودم در جامع دمشق که یکی[۱] از ملوک عرب که ببی‌انصافی منسوب بود اتفاقاً بزیارت آمد و نماز و دعا کرد و حاجت خواست

  درویش و غنی بنده این خاک درند و آنان که غنی‌ترند محتاج‌ترند  

آنگه مرا گفت از آنجا که همت درویشانست و صدق معاملت ایشان خاطری[۲] همراه من کنند[۳] که از دشمنی صعب اندیشناکم گفتمش بر رعیت ضعیف رحمت کن تا از دشمن قوی زحمت نبینی

  ببازوان توانا و قوت سر دست خطاست پنجه مسکین ناتوان بشکست  
  نترسد آنکه بر افتادگان نبخشاید که گر ز پای در آید کسش نگیرد دست  
  هر آنکه تخم بدی کشت و چشم نیکی داشت دماغ بیهده پخت و خیال باطل بست  
  ز گوش پنبه برون آر و داد خلق بده وگر تو می‌ندهی داد روز دادی هست  
  بنی آدم اعضای یکدیگرند که در آفرینش ز یک گوهرند  
  چو عضوی بدرد آورد روزگار دگر عضوها را نماند قرار  
  تو کز محنت دیگران بی‌غمی نشاید که نامت نهند آدمی  

  1. دمشق یکی.
  2. همتی.
  3. کنید.