برگه:KoliyatSaadiForoughi.pdf/۱۴۰

این برگ هم‌سنجی شده‌است.
باب اوّل
— ۲۶ —

حکایت

درویشی مستجاب‌الدّعوه در بغداد پدید آمد حجاج یوسف را خبر کردند بخواندش و گفت دعای خیری بر من بکن گفت خدایا جانش بستان گفت از بهر خدای این چه دعاست گفت این دعای خیرست ترا و جمله مسلمانان را

  ای زبر دستِ زیر دست آزار گرم تا کی بماند این بازار  
  بچه کار آیدت جهانداری مردنت به که[۱] مردم آزاری  

حکایت

یکی از ملوک بی‌انصاف پارسائی را پرسید از عبادتها کدام فاضل ترست گفت ترا خواب نیم روز تا در آن یک نفس خلق را نیازاری

  ظالمی را خفته دیدم نیم روز گفتم این فتنه است خوابش برده به  
  وآنکه خوابش بهتر از بیداری است آن چنان بد زندگانی مرده به  

حکایت

یکی از ملوک را شنیدم که شبی در عشرت روز کرده بود و در پایان مستی همی گفت[۲]

  ما را بجهان خوشتر ازین یک دم نیست
کز نیک و بد[۳] اندیشه و از کس غم نیست  

  1. به ز.
  2. میگفت.
  3. ص: بدو.