این برگ همسنجی شدهاست.
باب اوّل
— ۳۸ —
حاصل نشود رضای سلطان | تا خاطر بندگان نجوئی | |||||
خواهی که خدای بر تو بخشد | با خلق خدای کن نکوئی |
آوردهاند که یکی از ستم دیدگان بر سر او بگذشت و در حال تباه او تأمل[۱] کرد و گفت
نه هر که قوّت بازوی منصبی دارد | ||||||
بسلطنت بخورد مال مردمان بگزاف | ||||||
توان بحلق فرو بردن استخوان درشت[۲] | ||||||
ولی شکم بدرد چون بگیرد اندر ناف |
نماند ستمکار بد روزگار | بماند برو لعنت پایدار |
حکایت
مردم آزاری را حکایت کنند که سنگی بر سر صالحی زد درویش را مجال انتقام نبود سنگ را نگاه همی داشت تا زمانی که ملک را بر آن لشکری[۳] خشم آمد و در چاه کرد درویش اندر آمد و سنگ در[۴] سرش کوفت گفتا تو کیستی و مرا این سنگ چرا زدی گفت من فلانم و این همان سنگست که در فلان تاریخ بر سر من زدی گفت چندین روزگار کجا بودی گفت از جاهت[۵] اندیشه همی کردم اکنون که در چاهت دیدم فرصت غنیمت دانستم
ناسزائی را که بینی بخت یار | عاقلان تسلیم کردند اختیار | |||||
چون نداری ناخن درّنده تیز | با ددان آن به که کم گیری ستیز |