برگه:KoliyatSaadiForoughi.pdf/۱۷۸

این برگ هم‌سنجی شده‌است.
باب دوّم
— ۶۴ —

  غم موجود و پریشانی معدوم ندارم نفسی می‌زنم آسوده و عمری می‌گذارم  

اُشتر سواری گفتش ای درویش کجا میروی بر گرد که بسختی بمیری نشنید و قدم در بیابان نهاد و برفت چون بنخله محمود در رسیدیم توانگر را اجل فرا رسید درویش ببالینش فراز آمد و گفت

ما بسختی بنمردیم و تو بر بختی بمردی

  شخصی همه شب بر سر بیمار گریست چون روز آمد بمرد و بیمار بزیست  
  ای بسا اسب تیز رو که بماند که خر لنگ جان بمنزل برد  
  بس که در خاک تن دوستانرا دفن کردیم[۱] و زخم خورده نمرد  

حکایت

عابدی را پادشاهی[۲] طلب کرد اندیشید که داروی بخورم تا ضعیف شوم مگر اعتقادی که دارد در حق من[۳] زیادت کند آورده اند که داروی قاتل بخورد و بمرد

  آنکه چون پسته دیدمش همه مغز پوست بر پوست بود همچو پیاز  
  پارسایان روی در مخلوق پشت بر قبله می کنند نماز  
  چون بنده خدای خویش خواند باید که بجز خدا نداند  

حکایت

کاروانی در زمین یونان بزدند و نعمت بی‌قیاس ببردند بازرگانان


  1. کردند.
  2. ص: عابدی پادشاهی.
  3. که در حق من دارد.