سبیل منکر حال درویشان بود و بیخبر از درد ایشان تا[۱] برسیدیم بخیل بنی هلال کودکی سیاه از حیّ عرب بدر آمد و آوازی بر آورد که مرغ از هوا درآورد اشتر عابد را دیدم که برقص اندر آمد و عابد را بینداخت و برفت گفتم ای شیخ در حیوانی اثر کرد و ترا همچنان تفاوت نمیکند
دانی چه گفت مرا آن بلبل سحری | تو خود چه آدمیی کز عشق بیخبری[۲] | |||||
اشتر بشعر عرب در حالتست و طرب | گر ذوق نیست ترا کژ طبع جانوری | |||||
وَعِندَ هُبوب الناشراتِ عَلی الحمی | نمیلُ غُصونُ البان لاالحجر[۳] الصلد | |||||
بذکرش هر چه بینی در خروش است | دلی داند درین معنی که گوش است | |||||
نه بلبل بر گلش تسبیح خوانیست | که هر خاری بتسبیحش زبانیست |
حکایت
یکی را از ملوک مدّت عمر سپری شد قایم مقامی نداشت وصیت کرد که بامدادان نخستین کسی که از در شهر اندر آید تاج شاهی بر سر وی نهند و تفویض مملکت بدو[۴] کنند. اتفاقاً اول کسی که درآمد گدائی بود همه عمر[۵] لقمه اندوخته و رقعه دوخته ارکان دولت و اعیان حضرت وصیت ملک بجای آوردند و تسلیم مفاتیح قلاع و خزاین بدو کردند و مدّتی ملک راند تا بعضی امرای دولت گردن از طاعت او بپیچانیدند و ملوک از هر طرف بمنازعت خاستن گرفتند و بمقاومت لشکر آراستن فیالجمله سپاه و رعیت بهم برآمدند[۶] و برخی طرف بلاد از قبض تصرف او بدر رفت درویش