این برگ همسنجی شدهاست.
باب دوّم
— ۷۸ —
حکایت
مطابق این سخن پادشاهی را مهمّی پیش آمد گفت اگر این حالت بمراد من برآید چندین درم دهم زاهدانرا چون حاجتش برآمد و تشویش خاطرش برفت وفای نذرش بوجود شرط لازم آمد یکی را از بندگان خاص کیسه درم داد[۱] تا صرف[۲] کند بر زاهدان گویند غلامی عاقل هشیار بود همه روز بگردید و شبانگه باز آمد و درمها بوسه داد و پیش ملک بنهاد و گفت زاهدانرا چندانکه گردیدم نیافتم گفت این چه حکایتست آنچه من دانم درین ملک چهارصد زاهدست گفت ای خداوند جهان آنکه زاهدست نمیستاند و آنکه میستاند زاهد نیست ملک بخندید و ندیمانرا گفت چندانکه مرا در حق خدا پرستان ارادتست و اقرار مرین شوخ دیده را عداوتست و انکار و حق بجانب اوست
زاهد که درم گرفت و دینار | زاهد تر ازو یکی بدست آر |
حکایت
یکی را از علمای راسخ پرسیدند چگوئی در نان وقف گفت اگر نان از بهر جمعیت خاطر میستاند[۳] حلالست و اگر جمع از بهر نان مینشیند[۴] حرام
نان از برای کنج عبادت گرفتهاند | صاحبدلان نه کنج عبادت برای نان |