این برگ همسنجی شدهاست.
در فضیلت قناعت
— ۸۹ —
حکایت
درویشی را شنیدم که در آتش فاقه میسوخت و رقعه بر خرقه همیدوخت و تسکین خاطر[۱] مسکین را همیگفت
بنان خشک قناعت کنیم و جامه دلق | که بار محنت خود به که بار منت خلق |
کسی گفتش چه نشینی که فلان درین شهر طبعی کریم دارد و کرمی عمیم میان بخدمت آزادگان بسته و بر دَر دلها نشسته اگر بر صورت حال تو چنانکه هست وقوف یابد[۲] پاس خاطر عزیزان داشتن منت دارد و غنیمت شمارد گفت خاموش که در پسی مردن به که حاجت پیش کسی بردن
هم رقعه دوختن به و الزام کنج صبر | کز بهر جامه رقعه بَر خواجگان نبشت | |||||
حقا که با عقوبت دوزخ برابرست | رفتن بپایمردی همسایه در بهشت |
حکایت
یکی از ملوک عجم طبیبی حاذق بخدمت مصطفی صلی الله علیه و سلم فرستاد سالی در دیار عرب بود و کسی تجربه پیش او نیاورد[۳] و معالجه از وی در نخواست پیش پیغمبر آمد و گله کرد که مرین بنده را برای معالجت اصحاب فرستادهاند و درین مدّت کسی التفاتی نکرد تا خدمتی که بر بنده