برگه:KoliyatSaadiForoughi.pdf/۲۱۳

این برگ هم‌سنجی شده‌است.
در فضیلت قناعت
— ۹۹ —

خلعت و نعمت فرمود شنیدندش که قدی چند در رکاب سلطان همیرفت و میگفت

  ز قدر و شوکت سلطان نگشت چیزی کم از التفات بمهمان سرای دهقانی  
  کلاه گوشه دهقان بآفتاب رسید که سایه بر سرش انداخت[۱] چون تو سلطانی  

حکایت

گدائی هول را حکایت کنند که نعمتی وافر اندوخته بود یکی از پادشاهان گفتش همی نمایند که مال بیکران داری و ما را مهمی هست[۲] اگر ببرخی از آن دستگیری کنی چون ارتفاع رسد وفا کرده شود و شکر گفته[۳] گفت ای خداوند روی زمین لایق قدر بزرگوار پادشاه نباشد دست همت بمال چون من گدائی آلوده[۴] کردن که جو جو بگدائی فراهم آورده‌ام گفت غم نیست که بکافر[۵] میدهم اَلخبیثاتُ لِلخبیثین

  گر آب چاه نصرانی نه پاکست ... مرده می‌شوئی[۶] چه باکست  
  قالوا عَجینُ الکلس لیس بِطاهِر قُلنا نَسدُّ بِه شُقوقَ المبرز[۷]  

شنیدم که سر از فرمان ملک باز زد و حجت آوردن گرفت و شوخ چشمی کردن بفرمود تا مضمون خطاب ازو بزجر و توبیخ مخلص[۸] کردند

  بلطافت چو بر نیاید کار سر ببی حرمتی کشد ناچار  

  1. افکند.
  2. پیش است.
  3. گفته آید.
  4. دراز.
  5. به تتر.
  6. می شویم.
  7. در بعضی نسخ این بیت نیست.
  8. مستخلص.