برگه:KoliyatSaadiForoughi.pdf/۲۱۷

این برگ هم‌سنجی شده‌است.
در فضیلت قناعت
— ۱۰۳ —

حکایت

ابلهی را دیدم سمین[۱] خلعتی ثمین در بر و مرکبی تازی در زبر و قصبی مصری بر سر کسی گفت سعدی چگونه همی بینی این دیبای معلم برین حیوان لا یعلم گفتم[۲]

  قَد شابَهَ بِالوری حِمار عِجلا جَسداً لَهُ خُوار  

یک خلقت زیبا به از هزار خلعت دیبا

  بآدمی نتوان گفت ماند این حیوان مگر دراعه و دستار و نقش بیرونش  
  بگرد در همه اسباب و ملک و هستی او که هیچ چیز نبینی حلال جز خونش  

حکایت

دزدی گدائی را گفت شرم نداری که دست از برای جوی سیم پیش هر لئیم دراز میکنی گفت

  دست دراز از پی یک حبه سیم به که ببرند بدانگیّ و نیم  

حکایت

مشت زنی را حکایت کنند که از دهر مخالف بفغان آمده[۳] و حلق فراخ از دست تنگ بجان رسیده شکایت پیش پدر برد و اجازت خواست


  1. سهمگن سمین.
  2. خطی زشتست که بآب زر نبشتست.
  3. آمده بود.