این برگ همسنجی شدهاست.
باب سوّم
— ۱۱۲ —
نگفتمت هنگام رفتن که تهی دستانرا دست دلیری بسته است و پنجه شیری شکسته
چه خوش گفت آن تهی دست سلحشور | جَوی زر بهتر از پنجاه من زور |
پسر گفت ای پدر هر آینه تا رنج نبری گنج بر نداری و تا جان در خطر ننهی بر دشمن ظفر نیابی و تا دانه پریشان نکنی خرمن برنگیری نه بینی باندک مایه رنجی که بردم چه[۱] تحصیل راحت کردم و بنیشی که خوردم چه مایه عسل آوردم
گر چه بیرون ز رزق نتوان خورد | در طلب کاهلی نشاید[۲] کرد | |||||
غواص اگر اندیشه کند کام نهنگ | هرگز نکند دُرّ گرانمایه بچنگ |
آسیا سنگ زیرین متحرک نیست لاجرم تحمل بار گران همی کند
چه خورد شیر شرزه در بُن غار | باز[۳] افتاده را چه قوت بود | |||||
تا[۴] تو در خانه صید خواهی کرد | دست و پایت چو عنکبوت بود |
بدر گفت ای پسر ترا درین نوبت فلک یاوری کرد و اقبال رهبری که صاحب دولتی در تو رسید و بر تو ببخشائید و کسر حالت را بتفقدی جبر کرد و چنین اتفاق نادر افتد و بر نادر حکم نتوان کرد زنهار تا بدین طمع دگر باره گرد ولع[۵] نگردی
صیاد نه هر بار شگالی[۶] ببرد | افتد که یکی روز پلنگش بخورد |
چنانکه یکی را از ملوک پارس نگینی گرانمایه بر انگشتری بود