این برگ همسنجی شدهاست.
باب چهارم
— ۱۱۶ —
گفت تا مصیبت دو نشود یکی نقصان مایه و دیگر[۱] شماتت همسایه
مگوی انده خویش با دشمنان | که لاحول گویند شادی کنان |
حکایت
جوانی خردمند از فنون فضایل حظی وافر داشت و طبعی نافر چندانکه در محافل دانشمندان نشستی زبان سخن ببستی باری پدرش گفت ای پسر تو نیز آنچه دانی بگوی گفت ترسم که بپرسند[۲] از آنچه ندانم و شرمساری برم
نشنیدی[۳] که صوفیی می کوفت | زیر نعلین خویش میخی چند | |||||
آستینش گرفت سرهنگی | که بیا نعل بر ستورم بند[۴] |
حکایت
عالمی معتبر را مناظره افتاد با یکی از ملاحده لعنهمالله علی حده و[۵] بحجت با او بس[۶] نیامد سپر بینداخت و برگشت کسی گفتش ترا با چندین فضل[۷] و ادب[۸] که داری با بی دینی حجت نماند گفت علم من قرآنست و و حدیث و گفتار مشایخ و او بدینها[۹] معتقد نیست و نمی شنود مرا شنیدن کفر او بچه کار می آید