برگه:KoliyatSaadiForoughi.pdf/۲۳۸

این برگ هم‌سنجی شده‌است.
باب پنجم
— ۱۲۴ —

حکایت

یکی را دل از دست رفته بود و ترک جان کرده[۱] و مطمح نظرش جائی خطرناک و مظنه[۲] هلاک نه لقمه‌ای که مصور[۳] شدی که بکام آید یا مرغی که بدام افتد

  چو در چشم شاهد نباید زرت زر و خاک یکسان نماید برت  

باری بنصیحتش گفتند ازین خیال محال تجنب کن که خلقی هم بدین هوس که تو داری اسیرند و پای در زنجیر بنالید و[۴] گفت

  دوستان گو نصیحتم مکنید که مرا دیده بر ارادت اوست  
  جنگ‌جویان بزور پنجه و کتف دشمنان را کشند و خوبان دوست  

شرط مودت نباشد باندیشه جان دل[۵] از مهر جانان برگرفتن

  تو که در بند خویشتن باشی عشق باز[۶] دروغ زن باشی  
  گر نشاید بدوست ره بردن شرط یاریست[۷] در طلب مردن  
  گر دست رسد که آستینش گیرم ور نه بروم بر آستانش میرم  

متعلقان[۸] را که نظر در کار او بود و شفقت بروزگار او پندش دادند و بندش نهادند و سودی نکرد

  دردا که طبیب صبر می فرماید وین نفس حریص را شکر می باید  
  آن شنیدی که شاهدی بنهفت با دل از دست رفته‌ای میگفت  
  تا ترا قدر خویشتن باشد پیش چشمت چه قدر من باشد  

  1. گفته.
  2. ورطه.
  3. تصوّر، متصوّر.
  4. در زنجیر نفسی سرد برآورد و.
  5. ص: جان و دل.
  6. عشق بازی.
  7. عشقست.
  8. متعلقانش.