برگه:KoliyatSaadiForoughi.pdf/۲۴۷

این برگ هم‌سنجی شده‌است.
در عشق و جوانی
— ۱۳۳ —

  کس نیاید بپای دیواری که بر آن صورتت نگار کنند  
  گر ترا در بهشت باشد جای دیگران دوزخ اختیار کنند  

این ضرب‌المثل[۱] بدان آوردم تا بدانی که صد چندان که دانا را از نادان نفرتست نادان را از دانا وحشتست

  زاهدی در سماع رندان بود زان میان گفت شاهدی بلخی  
  گر ملولی ز ما ترش منشین که تو هم در میان ما تلخی  
  جمعی چو گل و لاله بهم پیوسته
تو هیزم خشگ در میانی[۲] رسته  
  چون باد مخالف و چو سرما ناخوش
چون برف نشسته‌ای و چون یخ بسته  

حکایت

رفیقی داشتم که سالها با هم سفر کرده بودیم و نمک خورده و بی کران حقوق صحبت ثابت شده آخر بسبب نفعی اندک آزار خاطر من روا داشت و دوستی سپری شد و با این همه از هر دو طرف دلبستگی بود[۳] که شنیدم روزی دو بیت از سخنان من در مجمعی همی گفتند

  نگار من چو در آید بخنده نمکین
نمک زیاده کند بر جراحت ریشان  
  چه بودی ار سر زلفش بدستم افتادی[۴]
چو آستین کریمان بدست درویشان  

  1. این مَثل.
  2. میانشان.
  3. بود بحکم آن.
  4. ص: اوفتادی.