برگه:KoliyatSaadiForoughi.pdf/۲۶۵

این برگ هم‌سنجی شده‌است.
در ضعف و پیری
— ۱۵۱ —

  قوت سر پنجه شیری گذشت[۱] راضیم اکنون بپنیری چو یوز  
  پیر زنی موی سیه کرده بود گفتم[۲] ای ماهک دیرینه روز  
  موی بتلبیس سیه کرده گیر راست نخواهد شدن این پشت کوز  

حکایت

وقتی بجهل جوانی بانگ بر مادر زدم دل آزرده بکنجی نشست و گریان همی گفت مگر خردی فراموش کردی که درشتی می کنی

  چه خوش گفت زالی بفرزند خویش چو دیدش پلنگ افکن و پیلتن  
  گر از عهد خردیت یاد آمدی که بیچاره بودی در آغوش من  
  نکردی درین روز بر من جفا که تو شیر مردی و من پیر زن  

حکایت

توانگری بخیل را پسری رنجور بود نیک خواهان گفتندش مصلحت آنست که ختم قرآنی کنی از بهر وی یا بذل قربانی لختی باندیشه فرو رفت و گفت مصحف مهجور اولیترست که گله دور صاحبدلی بشنید و گفت ختمش بعلت آن اختیار آمد که قرآن بر سر زبانست و زر در میان جان

  دریغا گردن طاعت نهادن گرش همراه بودی دست دادن  

  1. برفت.
  2. گفتمش.