برگه:KoliyatSaadiForoughi.pdf/۳۴۳

این برگ هم‌سنجی شده‌است.
دیباچه
— ۳ —

  زمین از تب لرزه آمد ستوه فرو کوفت بر دامنش میخِ کوه  
  دهد نطفه را صورتی چون پری که کردست بر آب صورتگری؟  
  نهد لعل و پیروزه در صلب سنگ گل و لعل در شاخ پیروزه رنگ  
  ز ابر افکند قطره‌ای[۱] سوی یم ز صلب اوفتد نطفه‌ای در شکم  
  از آن قطره لولوی لالا کند وزین صورتی سر و بالا کند  
  برو علم یک ذره پوشیده نیست که پیدا و پنهان بنزدش یکیست  
  مهیا کنِ[۲] روزی مار و مور اگر چند بیدست و پایند و زور  
  بامرش وجود از عدم نقش بست که داند جز او کردن از نیست هست؟  
  دگر ره بکتم عدم در برد وز آنجا بصحرای محشر برد  
  جهان متفق بر آلهیتش فرومانده از[۳] کُنه ماهیتش  
  بشر ماورای جلالش نیافت بصر منتهای جمالش نیافت  
  نه بر اوج ذاتش پَرد مرغ وهم نه در ذیل وصفش رسد دست فهم  
  در این ورطه کشتی فروشد هزار که پیدا نشد تخته‌ای بر کنار  
  چه شبها نشستم درین سَیر گُم که دهشت گرفت آستینم که قُم  
  محیطست علم ملک بر بسیط قیاس تو بر وی نگردد محیط  
  نه ادراک در کُنه ذاتش رسید نه فکرت بغور صفاتش رسید  
  توان در بلاغت بسحبان رسید نه در کُنه بیچون سبحان رسید  
  که خاصان درین ره فرس رانده‌اند بلااحصی از تک فرومانده‌اند  
  نه هر جای مرکب توان تاختن که جاها سپر باید انداختن  
  و گر سالکی محرم راز گشت ببندند بر وی دَرِ بازگشت  

  1. نقطهٔ.
  2. کند.
  3. در.