برگه:KoliyatSaadiForoughi.pdf/۳۸۱

این برگ هم‌سنجی شده‌است.
— ۴۱ —

  که تا جمع کرد آن زر از گُر بزی پراگنده شد لشکر از عاجزی  
  شنیدند بازارگانان خبر که ظلمست در بوم آن بی‌هنر  
  بریدند از آنجا خرید و فروخت زراعت نیامد رعیت بسوخت  
  چو اقبالش از دوستی سربتافت بناکام دشمن برو دست یافت  
  ستیز فلک بیخ و بارش بکند سم اسب دشمن دیارش بکند  
  وفا در که جوید چو پیمان گسیخت؟ خراج از که خواهد چو دهقان گریخت؟  
  چه نیکی طمع دارد آن بی‌صفا[۱] که باشد دعای بدش در قفا؟  
  چو بختش نگون بود در کاف کُن نکرد آنچه نیکانش گفتند کن  
  چه گفتند نیکان بدان نیکمرد؟ تو برخور که بیدادگر برنخورد  
  گمانش خطا بود و تدبیر سست که در عدل بود آنچه در ظلم جست  
  یکی بر سر شاخ[۲] بن میبرید خداوند بستان نگه کرد و دید  
  بگفتا گر این مرد بد میکند نه با من که با نفس خود میکند  
  نصیحت بجایست اگر بشنوی ضعیفان میفگن بکتف قوی  
  که فردا بداور برد خسروی گدائی که پیشت نیرزد جوی  
  چو خواهی که فردا بوی[۳] مهتری مکن دشمن خویشتن کهتری  
  که چون بگذرد بر تو این سلطنت بگیرد بقهر آن گدا دامنت  
  مکن، پنجه از ناتوانان بدار که گر بفکنندت شوی شرمسار  
  که زشتست در چشم آزادگان بیفتادن از دست افتادگان  
  بزرگان روشندل نیکبخت بفرزانگی تاج بردند و تخت  
  بدنبالهٔ راستان کج مرو وگر راست خواهی ز سعدی شنو  

  1. وفا.
  2. شاخ و.
  3. شوی، کنی.