برگه:KoliyatSaadiForoughi.pdf/۳۸۴

این برگ هم‌سنجی شده‌است.
باب اول
— ۴۴ —

  اگر بد کنی چشم نیکی مدار که هرگز نیارد گز انگور بار  
  نپندارم ای در خزان کشته جو که گندم ستانی بوقت درو  
  درخت زقوم ار بجان پروری مپندار هرگز کزو برخوری  
  رطب ناورد چوب خر زهره بار چو تخم افکنی بر[۱] همان چشم‌دار  

حکایت

  حکایت کنند از یکی نیکمرد که اکرام حَجاج یوسف نکرد  
  بسرهنگ دیوان نگه کرد تیز که نطعش بینداز و خونش[۲] بریز  
  چو حجت نماند جفا جوی را بپرخاش در هم کشد روی را  
  بخندید و بگریست مرد خدای عجب داشت سنگیندل تیره رای  
  چو دیدش که خندید و دیگر گریست بپرسید کاین خنده و گریه چیست؟  
  بگفتا همی گریم از روزگار که طفلان بیچاره دارم چهار  
  همی خندم از لطف یزدان پاک که مظلوم رفتم نه ظالم بخاک  
  پسر[۳] گفتش ای نامور[۴] شهریار یکی دست ازین مرد صوفی بدار[۵]  
  که خلقی برو روی[۶] دارند و پشت نه رایست[۷] خلقی[۸] بیکبار کشت  
  بزرگی و عفو و کرم پیشه کن ز خردان اطفالش اندیشه کن[۹]  

  1. چو بد تخم کشتی.
  2. ریگش.
  3. یکی.
  4. نیک پی.
  5. چه خواهی ازین پیر ازو دست دار، مکن دست ازین پیر دهقان بدار.
  6. تکیه.
  7. رو اینست، نشایست.
  8. نه خلقی توانی.
  9. در بعضی از نسخ این سه بیت افزوده شده:
      مگر دشمن خاندان خودی؟ که بر خاندانی پسندی بدی  
      مپندار دلها بداغ تو ریش که روز پسین آیدت خبر پیش  
      بسودا چنان بروی افشاند دست که حجاج را دست حجت ببست