برگه:KoliyatSaadiForoughi.pdf/۳۸۸

این برگ هم‌سنجی شده‌است.
باب اول
— ۴۸ —

  جمالش برفت از رخ دلفروز چو خور زرد شد بس نماند ز روز  
  گزیدند فرزانگان دست فوت که در طب ندیدند داروی موت  
  همه تخت و ملکی پذیرد زوال بجز ملک فرمانده لایزال  
  چو نزدیک شد روز عمرش بشب شنیدند میگفت در زیر لب  
  که در مصر چون من عزیزی نبود چو حاصل همین بود چیزی نبود  
  جهان گرد کردم نخوردم برش برفتم چو بیچارگان از سرش  
  پسندیده رائی که بخشید و خورد جهان از پی خویشتن گرد کرد  
  درین کوش تا با تو ماند مقیم که هرچه از تو ماند دریغست و بیم  
  کند خواجه بر بستر جانگداز یکی دست کوتاه و دیگر دراز  
  در آندم ترا می‌نماید بدست که دهشت زبانش ز گفتن ببست  
  که دستی بجود و کرم کن دراز دگر دست کوته کن از ظلم و آز  
  کنونت که دستست خاری بکن دگر کی برآری تو دست از کفن؟  
  بتابد بسی ماه و پروین و هور که سر بر نداری ز بالین گور  

حکایت

  قزل ارسلان قلعه‌ای سخت داشت که گردن بالوند بر میفراشت  
  نه اندیشه از کس نه حاجت بهیچ چو زلف عروسان رهش پیچ پیچ  
  چنان نادر افتاده در روضه‌ای که بر لاجوردی طبق بیضه‌ای  
  شنیدم که مردی مبارک حضور بنزدیک شاه آمد از راه دور  
  حقایق شناسی جهان دیده‌ای هنرمندی آفاق گردیده‌ای  
  بزرگی زبان آوری کاردان حکیمی سخنگوی بسیاردان  
  قزل گفت چندین که گردیده‌ای چنین جای محکم دگر دیده‌ای؟