برگه:KoliyatSaadiForoughi.pdf/۳۹۷

این برگ هم‌سنجی شده‌است.
در عدل و تدبیر و رای
— ۵۷ —

حکایت

  شنیدم که از نیکمردی فقیر دل آزرده شد پادشاهی کبیر  
  مگر بر زبانش حقی رفته بود ز گردنکشی بر وی آشفته بود  
  بزندان فرستادش از بارگاه که زورآزمایست بازوی جاه[۱]  
  ز یاران کسی[۲] گفتش اندر نهفت مصالح نبود این سخن گفت، گفت  
  رسانیدن امر حق طاعتست ز زندان نترسم که یکساعتست  
  هماندم که در خفیه اینراز رفت حکایت بگوش ملک باز رفت  
  بخندید کو ظن بیهوده برد نداند که خواهد درین[۳] حبس مرد  
  غلامی بدرویش برد این پیام بگفتا بخسرو بگو ای غلام  
  مرا بار غم بر دل ریش نیست که دنیا همین ساعتی[۴] بیش نیست  
  نه گر دستگیری کنی خرمم نه گر سر بُری بر[۵] دل آید غمم  
  تو گر کامرانی بفرمان و گنج دگر کس فرومانده در ضعف و رنج  
  بدروازهٔ مرگ چون در شویم بیک هفته[۶] با هم برابر شویم  
  منه دل برین دولت پنجروز بدود دل خلق خود را مسوز  
  نه پیش از تو بیش از تو اندوختند ببیداد کردن جهان سوختند  
  چنان زی که ذکرت بتحسین کنند چو مردی، نه بر گور نفرین کنند  
  نباید برسم بد آیین نهاد که گویند لعنت بر آن[۷] کاین نهاد  
  و گر بر سرآید خداوند زور نه زیرش کند عاقبت خاک گور  
  بفرمود دلتنگ روی از جفا که بیرون کنندش زبان از قفا  

  1. شاه.
  2. یکی.
  3. آن.
  4. یکنفس.
  5. در.
  6. لحظه.
  7. او.