برگه:KoliyatSaadiForoughi.pdf/۴۱۲

این برگ هم‌سنجی شده‌است.
باب دوم
— ۷۲ —

  بدانست پیغمبر نیکفال که گبرست پیر تبه بوده حال  
  بخواری براندش چو بیگانه دید که منکر بود پیش پاکان پلید  
  سروش آمد از کردگار جلیل بهیبت ملامت کنان کای خلیل  
  منش داده صد سال روزی و جان ترا نفرت آمد[۱] ازو یکزمان  
  گر او میبرد پیش آتش سجود تو واپس چرا میبری دست جود؟  

* * *

  گره بر سر بند احسان مزن که این زرق و شیدست و آن مکر و فن  
  زیان میکند مرد تفسیردان که علم و ادب میفروشد بنان  
  کجا عقل، یا شرع، فتوی دهد که اهل خرد دین بدنیا دهد  
  ولیکن تو بستان که صاحب خرد از زران فروشان برغبت خرد  

حکایت

  زباندانی آمد بصاحبدلی که محکم فرومانده‌ام در گلی  
  یکی سفله را ده درم بر منست که دانگی ازو بر دلم ده منست  
  همه شب پریشان ازو حال من همه روز چون سایه دنبال من  
  بکرد از سخنهای خاطر پریش درون دلم چون در خانه ریش  
  خدایش مگر تا ز مادر بزاد جز این ده درم چیز دیگر نداد  
  ندانسته از دفتر دین الف نخوانده بجز باب لاینصرف  
  خور از کوه یک روز سر بر نزد که این قلتبان حلقه بر در نزد  
  در اندیشه‌ام تا کدامم کریم از آن سنگدل دست گیرد بسیم  

  1. تو نفرت گرفتی.