برگه:KoliyatSaadiForoughi.pdf/۴۱۴

این برگ هم‌سنجی شده‌است.
باب دوم
— ۷۴ —

  بسالی توان خرمن اندوختن بیکدم نه مردی بود سوختن[۱]  
  چو در دست تنگی نداری شکیب نگه دار وقت فراخی حسیب  
  بدختر چه خوش گفت بانوی ده که روز نوا برگ سختی بنه  
  همه وقت بردار مشک و سبوی که پیوسته در ده روان نیست جوی  
  بدنیا توان آخرت یافتن بزر، پنجهٔ شیر بر[۲] تافتن  
  بیکبار بر دوستان زر مپاش وز آسیب دشمن باندیشه باش  
  اگر تنگدستی مرو پیش یار و گر سیم داری بیا و بیار  
  اگر روی بر خاک پایش نهی جوابت نگوید بدست تهی  
  خداوند زر برکند چشم دیو بدام آورد صخَر جنی بریو  
  تهی دست، در خوبرویان مپیچ که بی سیم مردم نیرزند هیچ[۳]  
  بدست تهی بر نیاید امید بزر برکنی چشم دیو سپید  
  و گر هرچه یابی بکف برنهی کفت وقت حاجت بماند تهی  
  گدایان بسعی تو هرگز قوی نگردند، ترسم تو لاغر شوی  
  چو مناع خیر این حکایت بگفت ز غیرت[۴] جوانمرد را رگ نخفت  
  پراکنده دل گشت از آن عیبجوی بر آشفت و گفت ای پراکنده گوی  

  1. در بعضی از نسخ این چهار بیت نیز هست:
      زر و ناز و نعمت نماند بسی مگر کاین حکایت نگفتت کسی؟  
      در این روزها زاهدی با پسر شنیدم که میگفت جان پدر  
      مجرد رو خانه پرداز باش جوانمرد دنیا برانداز باش  
      پسر پیش بین بود و کار آزمای پدر را ثنا گفت کای نیکرای  
  2. نر.
  3. نیرزد بهیچ.
  4. مردی.