برگه:KoliyatSaadiForoughi.pdf/۴۲۱

این برگ هم‌سنجی شده‌است.
در احسان
— ۸۱ —

  بفرمود صاحبنظر بنده را که خشنود کن مرد درمنده را  
  چو نزدیک بردش ز خوان بهره‌ای برآورد بی خویشتن نعره‌ای  
  شکسته دل آمد بر خواجه باز عیان کرده اشکش بدیباچه راز  
  بپرسید سالار فرخنده خوی که اشکت ز جور که آمد بروی؟  
  بگفت اندرونم بشورید سخت بر احوال این پیر شوریده بخت  
  که مملوک وی بودم اندر قدیم خداوند املاک و اسباب و سیم  
  چو کوتاه شد دستش از عز و ناز کند دست خواهش بدرها دراز  
  بخندید و گفت ای پسر جور نیست ستم بر کس از گردش دور نیست  
  نه آن تند[۱] رویست بازارگان که بردی سر از کبر بر آسمان؟  
  من آنم که آن روزم از در براند بروز منش دور گیتی نشاند  
  نگه کرد باز آسمان سوی من فرو شست گرد غم از روی من  
  خدای ار بحکمت ببندد دری گشاید بفضل و کرم[۲] دیگری  
  بسا مفلس بینوا سیر شد بسا کار منعم زبر زیر شد  

حکایت

  یکی سیرت نیکمردان شنو اگر نیکبختی و مردانه[۳] رو  
  که شبلی ز حانوت گندم فروش بده برد انبان گندم بدوش  
  نگه کرد و موری در آن غله دید که سرگشته هر گوشهٔ میدوید  
  ز رحمت بر او شب نیارست خفت بمأوای خود بازش آورد و گفت  

  1. تنک.
  2. برحمت گشاید در.
  3. نیکمردی تو.