برگه:KoliyatSaadiForoughi.pdf/۴۲۳

این برگ هم‌سنجی شده‌است.
در احسان
— ۸۳ —

  هنوز از پیش تازیان میدوید که جو خورده بود از کف مرد وخوید  
  چو باز آمد از عیش و شادی[۱] بجای مرا دید و گفت ای خداوند رای  
  نه این ریسمان میبرد با منش که احسان کمندیست در گردنش  
  بلطفی که دیدست پیل دمان نیارد همی حمله بر پیلبان  
  بدانرا نوازش کن ای نیکمرد که سگ پاس دارد چو نان تو خورد  
  بر آن مرد کندست دندان یوز که مالد زبان بر پنیرش دو روز  

حکایت

  یکی روبهی دید بیدست و پای فرو ماند در لطف و صنع خدای  
  که چون زندگانی بسر میبرد بدین[۲] دست و پای از کجا میخورد  
  درین بود درویش شوریده رنگ که شیری درآمد شغالی بچنگ  
  شغال نگونبخت را شیر خورد بماند آنچه روباه از آن[۳] سیر خورد  
  دگر روز باز اتفاق اوفتاد[۴] که روزی رسان قوت روزش بداد[۵]  
  یقین مرد را دیده[۶] بیننده کرد شد و تکیه بر آفریننده کرد  
  کزین پس بکنجی نشینم چو مور که روزی نخوردند پیلان بزور  
  زنخدان فرو برد چندی بجیب که بخشنده روزی فرستد[۷] ز غیب  
  نه بیگانه تیمار خوردش[۸] نه دوست چو چنگش رگ و استخوان ماند و پوست  
  چو صبرش نماند از ضعیفی و هوش ز دیوار محرابش[۹] آمد بگوش  

  1. بازی.
  2. ببی.
  3. بماند آنچ از آن روبهش.
  4. اتفاقی فتاد.
  5. قوت و روزیش بداد.
  6. دیدهٔ مرد.
  7. رساند.
  8. کردش.
  9. ز دیوارش آوازی.