برگه:KoliyatSaadiForoughi.pdf/۴۲۶

این برگ هم‌سنجی شده‌است.
باب دوم
— ۸۶ —

  بدانم که در وی شکوه مهیست وگر رد کند بانگ طبل تهیست  
  رسولی هنرمند عالم بطی روان کرد و ده مرد همراه وی  
  زمین مرده و ابر گریان برو صبا کرده بار دگر جان درو[۱]  
  بمنزلگه حاتم آمد فرود بر آسود چون تشنه بر زنده رود  
  سماطی بیفکند و اسبی بکشت بدامن شکر دادشان زر بمشت  
  شب آن جا ببودند و روز دگر بگفت آنچه دانست صاحب خبر  
  همیگفت و حاتم پریشان چو[۲] مست بدندان ز حسرت[۳] همی کند دست  
  که ای بهره‌ور مؤبد[۴] نیکنام چرا پیش از اینم نگفتی پیام؟  
  من آن باد رفتار دلدل شتاب ز بهر شما دوش کردم کباب  
  که دانستم از هول باران و سیل نشاید شدن در چراگاه خیل  
  بنوعی دگر روی و راهم نبود جز او بر در بارگاهم نبود  
  مروت ندیدم در آیین خویش که مهمان بخسبد دل از فاقه ریش  
  مرا نام باید در اقلیم فاش دگر مرکب نامور گو مباش  
  کسانرا درم داد و تشریف و اسب طبیعیست اخلاق نیکو نه کسب  
  خبر شد بروم از جوانمرد طی هزار آفرین گفت[۵] بر طبع وی  
  ز حاتم بدین نکته راضی مشو ازین خوبتر ماجرائی شنو  

حکایت

  ندانم که گفت این حکایت بمن که بودست فرماندهی در یمن  

  1. این بیت در بعضی از نسخه‌ها نیست.
  2. بکردار.
  3. بدندان حسرت.
  4. مردم.
  5. کرد.