برگه:KoliyatSaadiForoughi.pdf/۴۲۷

این برگ هم‌سنجی شده‌است.
در احسان
— ۸۷ —

  ز نام آوران گوی دولت ربود که در گنج بخشی نظیرش نبود  
  توان گفت او را سحاب کرم که دستش چو باران فشاندی درم  
  کسی نام حاتم نبردی برش که سودا نرفتی ازو بر[۱] سرش  
  که چند از مقالات آن باد سنج که نه ملک دارد نه فرمان نه گنج  
  شنیدم که جشنی ملوکانه ساخت چو چنگ اندر آن بزم خلقی نواخت  
  دَر ذکر حاتم کسی باز کرد دگر کس ثنا گفتن.[۲] آغاز کرد  
  حسد مرد را بر سر کینه داشت یکیرا بخون خوردنش بر گماشت  
  که تا هست حاتم در ایام من نخواهد بنیکی شدن نام من  
  بلا جوی راه بنی طی گرفت بکشتن جوانمرد را پی گرفت  
  جوانی بره پیشباز آمدش کزو بوی انسی فراز آمدش  
  نکو روی و دانا و شیرین زبان بر خویش برد آن شبش میهمان  
  کرم کرد و غم خورد و پوزش نمود بد اندیش را دل بنیکی ربود  
  نهادش سحر بوسه بر دست و پای که نزدیک ما چند روزی بپای  
  بگفتا نیارم شد اینجا مقیم که در پیش دارم مهمی عظیم  
  بگفت ار نهی با من اندر میان چو یاران یکدل بکوشم بجان  
  بمن دار گفت ای جوانمرد گوش که دانم جوانمرد را پرده پوش  
  در این بوم حاتم شناسی مگر؟ که فرخنده رایست و نیکو سیر  
  سرش پادشاه یمن خواستست ندانم چه کین در میان خاستست؟  
  گرم ره نمائی بد آنجا که اوست همین چشم دارم ز لطف تو دوست  

  1. در.
  2. کردن.