برگه:KoliyatSaadiForoughi.pdf/۴۲۹

این برگ هم‌سنجی شده‌است.
در احسان
— ۸۹ —

  فرستاد لشکر بشیر نذیر[۱] گرفتند از ایشان گروهی اسیر  
  بفرمود کشتن بشمشیر کین که ناپاک بودند و ناپاکدین  
  زنی گفت من دختر حاتمم بخواهید ازین نامور حاکمم  
  کرم کن بجای من ای محترم که مولای من بود از اهل کرم  
  بفرمان پیغمبر نیکرای گشادند زنجیرش از دست و پای  
  در آن قوم باقی نهادند تیغ که رانند سیلاب خون بیدریغ  
  بزاری بشمشیر زن گفت زن مرا نیز با جمله گردن بزن  
  مروت نبینم رهائی ز بند بتنها و، یارانم اندر[۲] کمند  
  همی گفت و گریان بر احوال[۳] طی بسمع رسول آمد آواز وی  
  ببخشود آن قوم و دیگر عطا که هرگز نکرد اصل و گوهر خطا  

حکایت

  ز بنگاه حاتم یکی پیر مرد طلب ده درم سنگ فانید کرد  
  ز راوی چنان یاد دارم خبر که پیشش فرستاد تنگی شکر  
  زن از خیمه گفت این چه تدبیر بود؟ همان ده درم حاجت پیر بود  
  شنید این سخن نامبردار طی بخندید و گفت ای دلارام حی  
  گر او در خور حاجت خویش خواست جوانمردی آل حاتم کجاست؟  

* * *

  چو حاتم بآزاد مردی دگر ز دوران گیتی نیامد[۴] مگر  

  1. بشیر و نذیر.
  2. یاران من در.
  3. بر اخوان.
  4. نیامد بگیتی.