برگه:KoliyatSaadiForoughi.pdf/۴۴۴

این برگ هم‌سنجی شده‌است.
باب سوم
— ۱۰۴ —

  تو آتش بنی در زن و درگذر که نه خشک در بیشه ماند نه تر  
  شنیدم که بر لحن خنیاگری برقص اندر آمد پری پیکری  
  ز دلهای شوریده پیرامنش گرفت آتش شمع در دامنش  
  پراکنده خاطر شد و خشمناک یکی گفتش از دوستداران چه باک؟  
  ترا آتش ای دوست[۱] دامن بسوخت مرا خود بیک‌باره خرمن[۲] بسوخت  
  اگر یاری از خویشتن دم مزن که شرکست با یار و با خویشتن[۳]  
  چنین دارم از پیر داننده یاد که شوریدهٔ سر بصحرا نهاد  
  پدر در فراقش نخورد و نخفت پسر را ملامت بکردند و گفت  
  از آنگه که یارم کس خویش خواند دگر با کسم آشنائی نماند  
  بحقش که تا حق جمالم نمود دگر هرچه دیدم خیالم نمود  
  نشد گم که روی از خلایق بتافت که گم کردهٔ خویش را باز یافت  
  پراکندگانند زیر فلک که هم دد توان خواندشان هم ملک  
  زیاد ملک چون ملک نارمند شب و روز چون دد ز مردم رمند  
  قوی بازوانند و کوتاه دست خردمند شیدا و هشیار مست  
  گه آسوده در گوشهٔ خرقه دوز گه آشفته در مجلسی خرقه[۴] سوز  
  نه[۵] سودای خودشان نه پروای کس نه در کنج توحیدشان جای کس  
  پریشیده[۶] عقل و پراکنده هوش ز قول نصیحتگر آکنده گوش  
  بدریا نخواهد شدن بط غریق سمندر چه داند عذاب الحریق؟  

  1. یار.
  2. بیکبارگی تن.
  3. در بعضی از نسخه‌های چاپی:
      کسانی که آشفته دلبرند بری از غم خویش و از دیگرند  
  4. حلقه.
  5. ز.
  6. پریشنده.