برگه:KoliyatSaadiForoughi.pdf/۴۴۹

این برگ هم‌سنجی شده‌است.
در عشق و شور و مستی
— ۱۰۹ —

حکایت

  شکایت کند نوعروسی جوان به پیری ز داماد نامهربان  
  که مپسند چندین که با این پسر بتلخی رود روزگارم بسر  
  کسانیکه با ما درین منزلند نبینم که چون من پریشان دلند  
  زن و مرد با هم چنان دوستند که گوئی دو مغز و یکی پوستند  
  ندیدم در این مدت از شوی من که باری[۱] بخندید در روی من  
  شنید این سخن پیر فرخنده فال[۲] سخندان بود مرد دیرینه سال[۳]  
  یکی پاسخش داد شیرین و[۴] خوش که گر خوبرویست بارش[۵] بکش  
  دریغست روی از کسی تافتن که دیگر نشاید چنو یافتن  
  چرا سرکشی زآن که گر سرکشد بحرف وجودت قلم درکشد[۶]  
  یکم روز بر بندهٔ دل بسوخت که میگفت و فرماندهش میفروخت  
  ترا بنده از من به افتد بسی مرا چون تو دیگر[۷] نیفتد کسی[۸]  

حکایت

  طبیبی پریچهره در مرو بود که در باغ دل قامتش سرو بود  
  نه از درد دلهای ریشش خبر نه از چشم بیمار خویشش خبر  
  حکایت کند دردمندی غریب که خوش بود چندی سرم با طبیب  
  نمی‌خواستم تندرستی خویش که دیگر نیاید طبیبم بپیش  

  1. یکره.
  2. حال.
  3. در بعضی از نسخه‌های قدیم این بیت نیست.
  4. جوابی چه پیرانه‌اش گفت.
  5. نازش.
  6. در یکی از نسخ قدیم این بیت نیز هست:
      رضا ده بفرمان حق بنده وار که چون او نبینی خداوندگار  
  7. هرگز.
  8. در بعضی از نسخه‌ها این بیت هم هست:
      ترا بنده از من به افتد هزار مرا چون تو نبود خداوندگار